امیر حسین جان امیر حسین جان15 سالگیت مبارک
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 25 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

سفرنامه من و امیرحسین

1391/3/1 12:20
نویسنده : مامانی
1,022 بازدید
اشتراک گذاری

من و امیرحسین سه شنبه هفته پیش با قطار رفتیم مرند، خونه آنامون. بابایی ما رو رسوند راه آهن. امیرحسین می گفت بابا برو اداره بعدش زود بیا خونه آنا. ذوق کرده بود سوار قطار میشه. هی می گفت چرا قطار نمی ره؟؟؟ بابا حدافظ. 

درسته که با قطار مسیر طولانی میشه، ولی اگه کسانی که کنارت می نشینند آدمای خوبی باشند اصلا خستگی رو احساس نمی کنی. این سفر ما خیلی خوب بود امیرحسین بعد نماز بعد اینکه شامش رو خورد خوابید ولی موقع خواب که شد از سر و صدا بیدار شد. دیگه خوابش نمی اومد. یه خانمی همشهریمون بود، خیلی با سلیقه از شیرینی درست کردن و کیک و خاگینه و...از پسرش و از خواستگار دخترش می گفت. دو تاشون از سمیناری که قرار بود جلفا برگزار بشه حرف می زدند، یکی از خانم ها استاد دانشگاه قزوین بود، خانم تبریزی که پیشمون بود یه دختر کوچولو داشت به اسم ملیکا. داستان زندگی هر کدوم ما چه شیرین باشه چه تلخ، خیلی قشنگ و با احساس بود. امیرحسین وقتی قطار توی یکی از ایستگاه ها کمی توقف کرده بود، همه ما تازه چشامون گرم خواب شده بود. بلند بلند می گفت مامان صدای چیه؟!! هممون بیدار شدیم. صدای خرخر آقای کوپه بغلی بود. درست کنار گوش امیرحسین، خواب خواب بود ... امیرحسین وقتی گفت: مامان من می ترسم. هممون خندیدیم. هر چی کوبیدیم به دیوار بیدار نشد که نشد. بالاخره قطار راه افتاد و صدای خرخر اون مرد توی هو هو چی چی قطار گم شد. ساعت ٤ صبح بود مامور قطار داد می زد ملافه ها رو بدید. چه شب طولانی شده یود. قطار که برای نماز وایساده بود دل و روده های من انگار هنوز ویبره داشت. دیگه امیرحسین هم بیدار شده بود. ساعت ٨ صبح رسیدیم مرند. حدود ١٤ ساعت.

 آنا و دایی رسول اومده بودند دنبالمون. وقتی آنا می دویید امیرحسین رو بغلش کنه نمی گذاشت نزدیکش بشه. ولی دایی رسول رو خودش بغل کرد. آنا امیرحسین رو دیده بود من یادش رفته بودم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. وقتی خونه رسیدیم سراغ کامیونی رو می گرفت که براش خریده بودند. سوارش شده بود، خیلی خوشحال بود.لبخند

کامیون امیرحسین

 دایی حسین با سعید، دوست مامان با پسرش امیرمحمد اومده بودند خونه آنا. امیرحسین با امیرمحمد کلی توی حیاط بازی کردند.

جمعه بابا و نه نه اومدند مرند. امیرحسین وقتی باباشو دید خیلی خوشحال شده بود زود پرید بغل باباش، باباش چه ذوقی کرده بود. همش می خندید. بعدش رفتیم تبریز. من و امیرحسین رفتیم خوابگاه دانشگاه. امیرحسین نمی گذاشت کسی بغلش کنه. همش بدو بدو می کرد. بعدش رفتیم مراغه.

پنج شنبه رو هم رفتیم روستای ساروجه، بابا وعمو کباب درست کردند. امیرحسین خیلی گرسنه بود تا کباب ها حاضر بشند با برنج خالی سیر شده بود. همش سنگ برمی داشت می انداخت توی آبی که از کنار باغ رد می شد. صدای قورباغه ها بلند بود. لیوان زن عمو رو برده بود اونجا آب پرش کنه. از دستش ول شد و آب بردش. چه جیغی کشید، می گفت: بابا، لیوانو ازم گرفت. بعد روی پاهام دراز کشید. نور خورشید چشاشو اذیت می کرد. مامان خوابم می یاد... سوئیشرت رو کشیدم سرش. خوابش برد. خواب ناز. دستت هم زیر چونه ات بود. کاش من هم جای تو بودم. یکی دو ساعت بعد رفتیم مزار پدربزگ، بعدش همگی با هم رفتیم میاندوآب. اونجا با کیوان و امین و امیررضا بازی می کردی. خسته خسته برگشتیم مراغه. فردای اون روز هم با قطار اومدیم تهران.

 

عکسهای امیرحسین در ادامه مطلب

 

امیرحسین رو گذاشتن تو بار...

زهرا خانم نیفتی؟

امیرحسین و زهرا دختر دایی رضا

امیرحسین و امیرمحمد پسر خاله سمیه-خونه آنا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان سانای
2 خرداد 91 8:27
چه زیبا به تصویر کشیدی قصه امیر حسین را . ممنون از حضور گرمت همکار وهمشهری عزیز.
مامانی درسا
2 خرداد 91 21:45
عزیزم همیشه به سفر و شادی ...... انشاالله همیشه خوش باشین پسر نازمو ببوس
مامانی درسا
3 خرداد 91 1:03
عزیزم اومدم امتحان کردم متوجه شدم واسه منم همین طوره ولی وب درسا اینجوری نیست یه قالب دیگه انتحاب کن بعد ببین دوباره اینطوریه ..... اگه بود به مدیریت تلگراف بزن واست درست میکنه ..... پسرمو ببوس


خیلی ممنون
مامان آرشام
3 خرداد 91 10:16
سلام دوست خوب . ماشالله به گل پسر نازنین آقا امیر حسین گل. ممنون که به وبلاگ آرشام اومدین.
الهه مامان رادین
3 خرداد 91 16:48
سلام عزیزم....چه پسر نازی ماشالا به امیر حسین.....ممنو که به ما سر زدی عزیزم
مامانی طهورا
7 خرداد 91 15:45
ماشاله به امیرحسین جونم انشاله همیشه به سفر و خوشی