آنا روزت مبارک
جمعه صبح که امیرحسین از خواب بیدار شد، آنا شیلنگ رو گذاشته بود حیاط رو بشوره. امیرحسین داد می زد من باید حیاط رو بشورم. یه کم آب بازی کرد. بعدش صبحانه که می خوردیم گفتیم بگو آنا روزت مبارک. امیرحسین گفت آنا حوزت مبارک. آنا چه خوشحال شده بود. رفتیم به نه نه هم زنگ زدیم. امیرحسین گوشی رو گرفت گفت: حوزت مبارک، فرار کرد رفت. داشت بارون می اومد. دایی موسی الرضا کیک گرفته بود. شب رفتیم خونه مادربزرگ. وقتی برگشتیم امیرحسین خوابش می اومد ولی وقتی کیک رو دید دیگه خوابش پرید اومده بود می گفت : دالاگوگ (تولد) منه؟!
وقتی می گفتیم امیرحسین بگو آنا روزت مبارک، می خندید می گفت: آنا حوزت مبارک. وقتی می خواستیم دوباره بگه می گفت: یه بار گفتم. خیلی شیطون بلا شدی.