اولین نقاشی امیرحسین
شادترین روز زندگی آدم، اون روزیه که خود آدم هم، بخواد شاد شاد باشه... اون وقته که تمام حوصله های عالم مال خود خود خودشه. خیلی دلم گرفته بود ... دیدم امیرحسین بادکنکی رو داره باد می کنه ولی نمی تونه ... بادش کردم ... و با هم انقدر بالا و پایین پریدیم مثل روزهای کودکی ام ... احساس می کردم بزرگ بزرگ شده. خنده های قاه قاه پسرم، شاد شادم می کرد...
بعد نوبت نقاشی بود. کاغذی های جدا از هم ... همیشه وقتی می خواستیم نقاشی کنیم امیرحسین زود زود خسته می شد ولی این بارخیلی فرق می کرد.
نقاشی امیرحسین خیلی قشنگ شده بود. چقدر ذوق کرده بود، داشت از خانم معلمی می گفت که نقاشی اش را نشانش خواهد داد ... و از سیب هایی که زیر پای درخت افتاده بود، برایش تعریف می کرد ... انگشتش درد گرفته بود. از بس که فشار می داد تا رنگ های بیشتری روی کاغذ بپاشد. خاله زینب معلم خیالی دنیای کودکی های پسرم هست و حرف او برایش حرف است و جایزه هایش همیشگی ... در پوستم نمی گنجیدم ... من مادری بودم که شاهد بزرگ شدن یک فرشته شیطون بلای مهربون و با احساسه... هر چند گاهی ... خدایا شکرت، شکرت...
امیرحسین عزیزم خیلی دوستت دارم.