وقتی که مهمون میاد...
تا حالا شده با کسی رو در بایستی داشته باشی یا اولین بار باشه که خونتون بیان و دلت بخواد پیش اونا سنگ تموم بذاری... یه خانوم کدبانو... یه خونه تمیز ... یه پسر خوب و مهربون... ولی رشته بشه... ریش ریش بشه هر چی که بافته بودی... دلت می خواد همه چی جور جور باشه... ولی بدجوری ناجور بشه. دیدید بعضی وقت ها اتفاق پشت پشت اتفاق می افته وقتی بخواد مهمون بیاد... .
از شب منتظر بود تا بیان و با پسرشون بازی کنه، دو سالی از امیرحسین بزرگ تر بود. محمد رو می گم ... انگار امیرحسین گوله آتیش شده بود. اصلا یه جا بند نمی شد... بالا و پایین می پرید... چقدر حساس بودند، به بچه هایی که خدا با هزار خواهش و تمنا بهشون بخشیده بود.
امیرحسین کارایی انجام می داد که تا به اون روز ازش ندیده بودم... صورت و گوش محمد رو کم مونده بود زخم کنه... بی صدا دعواشون می شد... می رفت رو میز کامپیوتر و پایین می پرید. میز ولو شد با تمام مخلفات کامپیوتر بیچاره... .
من آتیش گرفته بودم.توی دلم می شمردم لحظه ها رو ... که اگه مهمونامون رفتند...
آب سرد خوابگاه شده بود آتیش ...گرم گرم... انقدر بازش گذاشتم تا سرد بشه... ولی نمی شد... چقدر هول ورم داشته بود. تمام اسباب بازی ها رو توی حموم گذاشته بودم تا مبادا سر اونها هم یه دعوای اساسی بین بچه ها پیش بیاد ... نمی تونستم از اونجا آب پر کنم. از روشویی دستشویی به خاطر خانم مهمونمون نمی تونستم آب سرد بردارم می گفتم لابد... خدای من باید برای شستن سبزی ها... برای خوردن... ریختن توی غذا... از همسایه آب می گرفتم . کابینت همیشه خدا وقتی خودم هستم سالمه ها ... ولی اون روز تلپی می افتاد رو اعصابم... انگار دیروز خوابگاه روی سرم داشت خراب می شد. استرس جلسه مهمی که علی داشت و مهمونایی که ... کمردردی که همیشه آزارم می دهد و بچه بیچاره ای که با خودم خسته اش کرده بودم... .
وقتی که رفتند همه چی درست شده بود و امیرحسین آروم آروم... شیر آب سرد، دیگه گرم نبود، یخ شده بود... کابینت دیگه نمی افتاد... من بودم و امیرحسین و... واااای ... و دستی که بشکند ...