امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 24 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

وقتی که مهمون میاد...

1391/12/27 0:48
نویسنده : مامانی
657 بازدید
اشتراک گذاری

تا حالا شده با کسی رو در بایستی داشته باشی یا اولین بار باشه که خونتون بیان و دلت بخواد پیش اونا سنگ تموم بذاری... یه خانوم کدبانو... یه خونه تمیز ... یه پسر خوب و مهربون... ولی رشته بشه... ریش ریش بشه هر چی که بافته بودی... دلت می خواد همه چی جور جور باشه... ولی بدجوری ناجور بشه. دیدید بعضی وقت ها اتفاق پشت پشت اتفاق می افته وقتی بخواد مهمون بیاد... .

 از شب منتظر بود تا بیان و با پسرشون بازی کنه، دو سالی از امیرحسین بزرگ تر بود. محمد رو می گم ... انگار امیرحسین گوله آتیش شده بود. اصلا یه جا بند نمی شد... بالا و پایین می پرید... چقدر حساس بودند، به بچه هایی که خدا با هزار خواهش و تمنا بهشون بخشیده بود.

امیرحسین کارایی انجام می داد که تا به اون روز ازش ندیده بودم... صورت و گوش محمد رو کم مونده بود زخم کنه... بی صدا دعواشون می شد... می رفت رو میز کامپیوتر و پایین می پرید. میز ولو شد با تمام مخلفات کامپیوتر بیچاره... .

من آتیش گرفته بودم.عصبانیتوی دلم می شمردم لحظه ها رو ... که اگه مهمونامون رفتند... متفکرشیطان

آب سرد خوابگاه شده بود آتیش ...گرم گرم... انقدر بازش گذاشتم تا سرد بشه... ولی نمی شد... چقدر هول ورم داشته بود. تمام اسباب بازی ها رو توی حموم گذاشته بودم تا مبادا سر اونها هم یه دعوای اساسی بین بچه ها پیش بیاد ... نمی تونستم از اونجا آب پر کنم. از روشویی دستشویی به خاطر خانم مهمونمون نمی تونستم آب سرد بردارم می گفتم لابد... خدای من باید برای شستن سبزی ها... برای خوردن... ریختن توی غذا... از همسایه آب می گرفتم . کابینت همیشه خدا وقتی خودم هستم سالمه ها ... ولی اون روز تلپی می افتاد رو اعصابم... انگار دیروز خوابگاه روی سرم داشت خراب می شد. استرس جلسه مهمی که علی داشت و مهمونایی که ... کمردردی که همیشه آزارم می دهد و بچه بیچاره ای که با خودم خسته اش کرده بودم... .اوه

 وقتی که رفتند همه چی درست شده بود و امیرحسین آروم آروم... شیر آب سرد، دیگه گرم نبود، یخ شده بود... کابینت دیگه نمی افتاد... من بودم و امیرحسین و... واااای ... و دستی که بشکند ...گریهگریهدل شکسته

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

گلبرگ
26 اسفند 91 10:16
واااااااااااااای میدونم چی میگی، یه وقتایی آدم اینقدر عصبانی میشه، کنترل ش رو از دست میده، فقط آخرش حسرت و پشیمونی واسه آدم میمونه الهی همیشه سالم و در نهایت آرامش باشید
مامان یزدان
27 اسفند 91 7:55
مامان یلدا و سروش
28 اسفند 91 11:51
همیشه زمانی هست که واقعا با کسی رودر وایسی داری و یه چیزی باعث میشه آبروت بره. کاری نمیشه کرد. برای همه اتفاق میافته. مهم اینه بچه ها سالم هستن. شاد باشی و نوروز مبارک
زهره مامان آریان
1 فروردین 92 8:28
اتفاقه دیگه پیش میاد.خودتو ناراحت نکن.