خاطرات جا مانده...
گاهی وقت ها مادری می شوم فراموش کار... یادم می رود خاطرات قشنگ... توی دفتر نوشته بودم تا... ولی یادم رفته اون دفتر کجاست؟؟!!
روز دوم فروردین مرند بودیم امیرحسین با باباش رفته بودند پارک.
چهارم فروردین بود ما زود برگشتیم خوابگاه. هیچ بچه ای توی حیاط نبود، امیرحسین دلش گرفته بود ... از من خواست تا براش فرفره درست کنم. تا ببریم حیاط... با هم فرفرک هاشو بردیم حیاط... بازی می کرد تنهایی. کمی فوتبال بازی کردیم... من و امیرحسین... بعد چوبی رو از زمین برداشت و سوارش شد می رفت پایین و برمی گشت. کارگری که بالای ساختمان ارتش کار می کرد حالش بد شده بود و ... صداش همه جا پیچیده بود و ما خسته تر از قبل و بی حال برگشتیم. خدایا یعنی کی تموم میشه این همه تنهایی...
شب تولد زهرای عمه بود...عمه زنگ زده بود و در مورد کیک درست کردن سوالی می پرسید، امیرحسین به زور ازم می خواست براش کیک درست کنم. تا براش تولد بگیرم. شمع ها رو از قبل برای تولدش از مراغه گرفته بود. خرسی صورتی روی کیک رو هم برای نی نی اش گذاشته که شمعی روش نیست. تولدت مبارک عزیزم. زهرا جان تولد شما هم مبارک زن دایی.
این هم حوله حمومی که برات عیدی گرفته بودیم... قربونش برم چقدرم بهت میاد گل پسرم.
عکس های سیزده بدر...