ماماااااان ...؟!
مامان می دونی من همه رو چند تا دوست دارم؟!... انگشت های قشنگش رو باز می کنه و ده تا رو نشون می ده... من همه رو ده تا دوست دارم. یادم میاد من هم همه رو اندازه ده تا دوست داشتم و یا به اندازه یک بغل احساس.
مامان توی هیئت آقاها لباسشون رو در آورده بودند و حسین حسین می گفتند... شلبارشون رو در نیاورده بودند آآآ ... خانوم ها هم لباسشون رو در آورده بودند؟!
شلوغ کرده دعوامون شده ... می گه : من الان دیگه با بابام در امانم... در امان...
مامان من چای عسل می خوام چرا طولش می دی؟!
موقع شام که میشه باید بدوام دنبالش تا یه لقمه بخوره. بعضی مواقع هم نمی خوره. حالاااا ... موقع خواب که میشه می گه ماماااان؟ چرا شب من گشنم میشه؟! من گشنمه... من نون پنیر می خوام... مامان تو چرا وقت خواب که میشه منو خرض می دی و اعصابمو خرد می کنی؟!
هر روز چند تا کتاب میاره تا براش بخونم... کلی قصه براش تعریف می کنیم... اونم چه قصه هایی ... پلنگ صورتی... خاکستری... امیرحسین ... قصه پارک... خونه مادربزرگه.... تکرار...تکرار... وقتی هم خسته می شی و حوصله نداری با لب و لوچه آویزون، که الانه گریه کنه می گه: چرا هیشکی برام قصه نمی خونه؟!
بازی کامپیوتری می کنه حتما باید پیشش بشینی و نگاه کنی ... وقتی هم جایی بخوای بری چنان با التماس ازت می خواد که بیای و بازی رو ادامه بدی... چون نمی تونه تمومش کنه. مامان ناراحت میشم آآآ... وفتی هم کنارش می شینی چنان استادانه بازی می کنه و دعوات می کنه که چرا خرابش کردی؟! چرا هدر دادی... اون وقته که من...
ماماااان؟!... بابا؟! ... چرا ماه چراغشو حوشن کرده؟!
تشریف ببرید ادامه مطلب
این هم الله اکبر گفتن امیرحسین روز 22 بهمن
این هم یه آدم فضایی!!
یادش بخیر... اون تفنگه چند روز پیش سالم بود.