شیطون بلای مهربون
کاش کسی دلم را بند می زد به جایی... نشانم می داد که تو برای همه عمر بند اینجایی. انگار همه جای دنیا که باشم تکه ای گم شده دارم، کسی هست که باز هم دلم برایش تنگ شود. انگار من، اسپند روی آتیشم... آن وقت من بی آنکه بخواهم بی تاب می شوم. مامان من رو ببخش.
چند وقتی بود خونه آنا بودیم. امیرحسین توی کوچه با بچه ها بازی می کرد. از صبح تا شب... شب دیگه به زور می آوردیمش خونه. خوب خوب غذا می خورد، شب زود می خوابید و سحرخیز شده بود. عصر ها هم وقتی خسته می شد در اتاق رو می بست و می گفت من میرم بخوابم. خیلی خوشحال بود. اسکوترش رو هم برده بودیم با سینا پسر همسایه بازی می کردند. پاهاش زخم شده بود و درد می کرد ولی به روی خودش نمی آورد. کبود شده بود ولی چیزی نمی گفت که مبادا مانع رفتنش به بازی بشویم. یاد اون روزای خودمون افتادم که صبح تا شب با بچه های قد و نیم قد همسایه ها بازی می کردیم زخم می شدیم ولی جیک نمی زدیم، اصلا انگار دردمون نمی اومد، گرد و خاکی می شدیم... نه، راستش گل می شدیم و بیچاره مادرهامون... وقتی هم دعوامون می کردند، چقدر بدمون می اومد... و حالا من شده بودم مادری پاکیزه... گلی شدن لباس هاش، پاره شدن شلوارهاش، سر تا پا خیس شدنش چقدر اذیتم می کرد... .
ادامه رو ببینید...
وقتی بابا زنگ می زد بیاد دنبالمون، امیرحسین می گفت نه بابا نرییییم!!! بابا می گفت: یعنی نیام دنبالتون؟؟؟ می گفت نه، یه روز دیگه، یه روز دیگه، یه روز دیگه، یه روز دیگه اونوقت بیا.
دنیای قشنگ بچه ها با معصومیت و زلال احساسشون همیشه برام جالب بوده.سینا و امیرحسین با هم آرزو می کنند امیرحسین دلش می خواست یه ماشین واقعی داشته باشه. مال خود خودش. سینا بهش می گه امیرحسین اگه ما نمازبخونیم خدا لطف می کنه و به ما یه ماشین واقعی میده، هر دو با هم توی کوچه نماز می خونند. وقتی امیرحسین این ها رو برام تعریف می کرد دلم می خواست محکم بغلش کنم... .
با بچه های کوچه کارت بازی می کردند یه کارت کوچولویی بود که عکس خرس(پو) روش بود خیلی خوشش اومده بود از پوریا خواسته بود تا اونو بده بهش. ولی نداده بود. امیرحسین داشت به خاله تعریف می کرد که اونو هواشکی برداشته. من و خاله به امیرحسین گفتیم که کار خوبی نبوده و کارت رو باید ببره به پوریا بده و گناهه... .
پای دایی خورده به پای امیرحسین و داره گریه می کنه، بعد داد می زد تو باید دیه بدی... همه ما با تعجب نگاهش کردیم. امیرحسین این رو از کی یاد گرفتی؟ توی کوچه علی می گفت.
آنا به امیرحسین می گه: کوثر خیلی گریه می کنه ببریم بدیمش بیمارستان. امیرحسین زد زیر گریه... چی شد؟؟؟ می خوااای من کمک نداشته باشم... تنها باشم؟؟؟
از پله ها بالا می ره و می گه لامذذب لا مذذب. بدون این که معنی رو بفهمه تکرار می کنه. اینو از کی یاد گرفتی آخه؟؟ دایی داشت از پله ها بالا می رفت و با تلفن حرف می زد، گفت. از دست تو امیرحسین...
بابا هاپوها خونشون کجاست؟ بیرونه. چرا بیرونه؟ برای اینکه مواظب خونه ها و بع بعی ها باشه. چرا؟! برای اینکه هاپ هاپ کنه دزدا بترسند. پس من هم وقتی دزد بیاد هاپ هاپ می کنم تا بترسند. هاپ هاپ هاپ... .
بابا داره از امیرحسین تعریف می کنه: پسرم گله، باهوشه، زرنگه... بابا یه چیزی یادت رفت. چی امیرحسین؟؟!! جوگیییییره!!!
بهش می گم امیرحسین نری سر کوچه ها خطرناکه دزد هست. ماشین میاد خطرناکه... می بینم از سر کوچه میان... مگه من نگفتم نرید سر کوچه؟! مامان رفته بودیم دزد رو ببینیم.
با سینا قایم شده بودند تا زهرا نتونه پیداشون کنه، وقتی هم می بینند آنا داره دنبالشون می گرده خیلی خوشحال می شوند از جاشون تکون نمی خورند. بیچاره مادرم خیلی ترسیده بود. همه جا رو دنبالشون گشته بود دیگه پاهاش می لرزید. یهو دیدیم از کوچه اومدند بیرون. بلند بلند می خندیدند هاهاهاهاها... قایم شده بودیییییم... امیرحسین این چه کاریه آخه؟؟!! مامان شلوووووغیم دیگه.
سلمان گلها رو چیده بود برای مامانش و امیرحسین برای باباش.