امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 9 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

سفر مشهد

1391/1/30 15:46
نویسنده : مامانی
612 بازدید
اشتراک گذاری

اول بهمن ماه 1390 وقتی که عمو صفدر و نه نه صفدر با خواهرش از باکو اومده بود. با هم با قطار رفتیم مشهد. نه نه صفدر توی قطار از خاطراتش می گفت. کلی خندیدیم. چند روزی اونجا بودیم. روز اول هوا خیلی سوز داشت. ولی روزای بعد خیلی خوب بود. نه نه عمو صفدر چون معده اش درد می کرد برای خودش نون بر می داشت که وقتی ضعف کرد بخوره. امیرحسین جان اصلا مجال نمی دادی بیچاره بخوره. نون خالی رو خیلی خوشمزه می خوردی. خیلی به هم عادت کرده بودیم . شبها توی هتل  برات لالایی می خوند تو هم بغل حوریه خانم خواهر عمو صفدر می خوابیدی. با هم بازی می کردید... توی حرم همش با بابا بودی. توی هتل هم همش با دمپایی ها بازی می کردی . وقتی هم می دیدی توجهی به شما نمیشه الکی می گفتی جیش دارم. جیش دارم. عمو صفدر برات موتور سوار خریده بود. بابا برات اسکوتر و اسباب بازی خریده بود. بعد از اینکه از مشهد برگشتیم. خیلی شلوغ می کردی . بابا مراغه کاری داشت که باید می رفت. گفت امیرحسین رو هم ببرم. نمی دونم چی شد که گفتم باشه ببر. وقتی ساک رو جمع کردم نمی خواستم بری. ولی نمی تونستم حرفم رو پس بگیرم. جلو در گریه کردم . ولی رفتی. بغلم کردی و گفتی مامان حدافظ . مامان میریم تو هم زود بیا. وقتی دور شدید، زنگ زدم بابا بیاردت . ولی گفت که دیر شده. دیگه نمیشه. اون سه روزی که نبودی. خیلی طول کشید.اصلا تموم نمی شد .روز اول بیشتر از سی و پنج بار زنگ زدی . من هم نه نه صفدر و خواهرش رو برده بودم درمانگاه. اونا هم  می گفتند چرا فرستادیش ما هم دلمون گرفت. ولی امیرحسین خیلی شلوغ شده بودی باور کن. وقتی رفتم از مامان صادق بند لباس بگیرم صادق اومد جلو در. درو که باز کرد. گریه کردم . دلم برات تنگ شده بود. شیطون بلا. روز بعدش همش سه بار زنگ زدی. خیلی شلوغی. مراغه رفتی منو فراموش کرده بودی.  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ریحانه کوچولو
30 فروردین 91 8:59
سلام خانه مجازیت مبارک
خوش آمدی امیدوارم که دفتر خاطراتت از خاطرات خوش پر بشه



سلام خیلی ممنون خاله جون