خدایا شکرت.
بچه ها خیلی زود زود بزرگ می شوند. دلم می خواست اون روزای قشنگ تکرار می شد. وقتی بغلش می کردم، احساس غریبی داشتم. احساس می کردم فرشته ای رو بغلم دارم معصوم و بی گناه. دوست داشتم فقط نگاش کنم. بوش کنم.عطر بهشت رواحساس کنم. بچه... بچه ... نمی دونم، این حس رو فقط من داشتم یا همه مادرا این احساس قشنگ رو تجربه کردند. وقتی شیرش می دادم، ذکر می گفتم. دعاش می کردم. وقتی شیر می خورد یه چیزی توی دلم تلپ تلپ می کرد. نه مثل همیشه. عجیب بود. عرق می کردم. انگار شیر از عمق وجودم می آمد. تا پاره تنم رو سیر کنه. وقتی شاد شاد بودم، سیر سیر می خورد. آرام آرام بود. وقتی غم تنهایی وجودم را می گرفت.غم دوری پرم می کرد... وجودش در بغلم آرامم می کرد. وقتی خسته بودم، خنده هایش همه چیز را از یادم می برد. چقدر عاجزم خدایا ، که شکرت را آنطور که باید به جا آورم. خدایا این احساس قشنگ مادر بودن را به همه بچشان.
آمین یا رب العالمین.
٨/٨/٨٨ میلاد امام رضا (ع) رفته بودیم مشهد. امیرحسین اولین باری بود که می رفت مشهد. اون موقع ٦ ماهه بود. هوای مشهد خیلی سرد بود. بابا و دایی رسول مریض شده بودند. تب و لرزشدید. اتاق رو که خیلی گرم کردیم امیرحسین پاهاش عرق سوز شد. انقدر جیغ می زد. خیلی خسته شده بودم. شاکی شاکی بودم. آنا و خاله زینب هم با ما بودند. با اینکه شرایط خیلی سخت بود، ولی توفیقی بود ما اون روز رو مشهد الرضا باشیم.
برای دیدن ادامه عکس ها روی ادامه مطلب کلیک کنید.