امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 6 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

خدایا شکرت.

1391/2/1 16:12
نویسنده : مامانی
838 بازدید
اشتراک گذاری

بچه ها خیلی زود زود بزرگ می شوند. دلم می خواست اون روزای قشنگ تکرار می شد. وقتی بغلش می کردم، احساس غریبی داشتم. احساس می کردم فرشته ای رو بغلم دارم معصوم و بی گناه. دوست داشتم فقط نگاش کنم. بوش کنم.عطر بهشت رواحساس کنم. بچه... بچه ... نمی دونم، این حس رو فقط من داشتم یا همه مادرا این احساس قشنگ رو تجربه کردند. وقتی شیرش می دادم، ذکر می گفتم. دعاش می کردم. وقتی شیر می خورد یه چیزی توی دلم تلپ تلپ می کرد. نه مثل همیشه. عجیب بود. عرق می کردم. انگار شیر از عمق وجودم می آمد. تا پاره تنم رو سیر کنه. وقتی شاد شاد بودم، سیر سیر می خورد. آرام آرام بود. وقتی غم تنهایی وجودم را می گرفت.غم دوری پرم می کرد... وجودش در بغلم آرامم  می  کرد. وقتی خسته بودم، خنده هایش همه چیز را از یادم می برد. چقدر عاجزم خدایا ، که شکرت را آنطور که باید به جا آورم. خدایا این احساس قشنگ مادر بودن را به همه بچشان.   

                                                               آمین یا رب العالمین.

 niniweblog.com

٨/٨/٨٨ میلاد امام رضا (ع) رفته بودیم مشهد. امیرحسین اولین باری بود که می رفت مشهد. اون موقع ٦ ماهه بود. هوای مشهد خیلی سرد بود. بابا و دایی رسول مریض شده بودند. تب و لرزشدید. اتاق رو که خیلی گرم کردیم امیرحسین پاهاش عرق سوز شد. انقدر جیغ می زد. خیلی خسته شده بودم. شاکی شاکی بودم. آنا و خاله زینب هم با ما بودند. با اینکه شرایط خیلی سخت بود، ولی توفیقی بود ما اون روز رو مشهد الرضا باشیم.

عروسک من عسل چقدر قشنگ و نازه.شیرینه مثل اسمش . چشاش همیشه بازه!!

 

 برای دیدن ادامه عکس ها روی ادامه مطلب کلیک کنید.

سلام.

اینجا دیگه امیرحسین می چرخید. غلط می زد. سرشو بلند می کرد.همه طرف نگاه می کرد. صداهل و چهره ها رو می شناخت...

 

 

سلام جو جو...

 

سمت چپ امیرمحمد پسر دوست مامانه.سه ماه از امیرحسین بزرگتره.اومده بود امیرحسین رو  ببینه.

اخماتو باز کن مامانی.امیرحسین.ببین جوجو ها اومدن پیشت!!

اون موقع ها امیرحسین پاهاشو انقدر می کوبید رو زمین.اینجا هم سوار اردک شده با پاهاش انقدر به اردک می زد.تا راه بره.صدای جغ جغ اردک هم بلند بود انقدر خوشش می اومد.نیم ساعت بیشتر باهاش بازی می کرد. اصلا ازش خسته نمی شد.

 

سلام. می خوای رانندگی کنی؟؟

 سلام!!

مشدی امیرحسین و باباشو8/8/88

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامانی درسا
21 اسفند 90 3:03
چه عکسای نازی و البته چه گل پسری . خدا براتون نگهش داره آره اونا خیلی خیلی زود بزرگ میشن و ما .......


خیلی ممنون.عزیزم.