من ازکوثر، سیرابم...
لحظه های باشکوهی است برای یک مادر ... وقتی زیباترین لحظه ها را با تمام دوست داشتن ها لمس می کند و وجب به وجب بزرگ شدنشان را هر روز متر می کند. من چقدر خوشبختم وقتی که اولین بوسه های دخترم را روی گونه هایم حس می کنم و پر می شوم از ناب ترین احساس. التماس دست های کوچکش وقتی که تو را می کشد تا در را باز کنی و او بی واهمه فرار می کند از خانه ای که برایش تکراری شده است. حتی قهر کردنش برایت شیرین است وقتی دست هایش را روی صورتش می گذارد و خود را به زمین می کوبد تا حرفش را به کرسی بنشاند، خنده های همیشه اش تو را مجبور می کند تا دستهای کوچکش را ساعتی بکشی که ردش تا ساعت ها بماند ... برق چشمانش تو را وادار می کند تا گونه هایش را ... وااای نگو نه... که مجبورم... هیچ چیز جلودارم نیست... باور کن. قهر و آشتی های مادرانه نمک اش گاهی زیاد می شود ولی زود شیرین می شود با آغوش گرم و رفع عطش به تکرار.
هر روز با امیرحسین بازی می کند... دنبالش بدو بدو می کند... براش دس دسی می کنه، برای امیرحسین همیشه می خنده بلند بلند... حتی برای بالا و پایین پریدنش و چه بی ذوق نگاهم می کنه وقتی با تمام وجود سعی می کنم تا گریه های یک ریزش را با خنده رنگ کنم... و اون وقته که ازنگاه معنا دارش من یخ می کنم. هرروز وقتی کفش هایش را پیدا می کنه و لباسش رو میاره و می نشینه مقابلم ... وقتی توی حیاط با قدم های محکم راه میره، زنهای همسایه کودک بزرگ تر از کوثرشان را ملامت می کنند که چرا هنوز راه نمیرند. دلش می خواد خودش باشه و کسی دستش رو نگیره. آب آب ...بابا ...دادا ... و البته گاهی ماما ... رو تکرار می کنه. تعداد مرواریدهاش به چهار تا رسیده ، دو تای دیگه هر روز آزارش می ده و وااای ، من ... . توی حیاط و بازی بچه ها اشتهاشون باز میشه و دیگه حتی نمی خواد اصرار کنی حتی امیرحسین از من لقمه می خواد.
من با شما چقدر خوشبختم... خدای مهربون به خاطر این همه لطف سپاس سپاس...