امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 2 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 27 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

شرین تر از قند

آآآی قند و نباتم. شکولاتم : چقدر نوشتن برای تو آرومم می کنه. وقتی شکر می ریزی از اون زبونت به خدا همه شیطنتهای هر روزه ات رو می شوره می بره. وقتی دستمو می گیری و بوسش می کنی دلم می خواد هر باره بخورمت... وااای... چه احساس قشنگیه. چقدر شیرین و خوشمزه. وقتی بابا میاد، مطمئنم منتظر، لحظه پریدن تو توی بغلش رو ثانیه می شمرده. عزیزکم امیرحسین، من و بابا خیلی دوستت داریم. ریحانالار یارپاغی، آستانالار تورپاغی، بالاما نذر ورانین، گؤزونه بوبر یارپاغی ... ...
8 بهمن 1391

من و امیرحسین

 امیرحسین تفنگشو داده به من تا شلیک کنم.   بنگ... بنگ... کیشو... کیشو... خوب، حالا بذار بوست کنم زنده بشی!!... مامان چرا... منو ببین... مامان؟! دارم حرف می زنم آآآ...  بله؟!  ... جونم!! میگه: مامانی چرا توی تله ویزون سربازا می میرن، مامانشون بوسشون می کنن دیگه زنده نمی ش...ن؟؟!!    دعوامون شده الان عصبانیه و می خواد منو تهدید کنه: تو دیگه به من جرات نداری!! من دیگه با تو اصلا دوست نیستم. الان من همه اسباب بازی هامو می دم به صادق ...  ببین اسباب بازی هاتو خراب کردی، دیگه برات اسباب بازی نمی خرم...  میگه: اصلا  نخر... خاله ام می خره... ...
8 بهمن 1391

این زخم شهر را درمانی نیست...

هنوز باورم نمیشه چطورمیشه انقدر وقیح شد... پست پست... چطور میشه گدا صفت بود و بی عزت... توی اتوبوس امیرحسین داشت با یه بچه ای صحبت می کرد، حواسم گرم بچه ها بود... چقدر صمیمیانه و کودکانه بودند... خنده روی لبهایمان. امیرحسین داشت برای پسرک از نی نی اش تعریف می کرد. تکانهای اتوبوس اذیتم می کرد. نه نه پشت سرمان با یک دست چادرش و با دست دیگرش میله را محکم گرفته بود... رسیدیم ... مترو... دستم را بردم توی کیفم تا بلیط رو بردارم. خدااای من!!! کیفم نبود. گفتم مامان، کیفم نیست. نه نه داشت می گفت: آخه دخترم، چرا زیپ کیفت ات رو نبسته بودی؟؟؟ یه نگاهی به کیفش کرد... واااای من!!! چطور وقیحانه و با چه جراتی زیپ کیفش را باز کرده بودند و کیف پول مادرم...
27 دی 1391

عنوان ... چی بگم والله...

  یه روز هاجر خانم اومده بود اتاق ما. گرم صحبت بودیم. امیرحسین هی می رفت و می اومد... حواسش به حرفای ما بود.. .هاجر خانوم بیچاره، هی می گفت، دیگه باید برم. اومده بودیم جلوی در و بازم حرف می زدیم. اتاقشون رو به روی ماست. بازم می گفت، دارم می رم ولی... این دفعه دیگه امیرحسین درو باز کرد و تکیه داد به دیوار... گفتم چی کار می کنی امیرحسین؟؟؟ گفت، خاله مگه نمی خواستی بری ... درو باز کردم ... بیا برو دیگه... . واااای منو می گی، چقدر خجالت کشیدم. بیچاره هاجر خانوم!!! گفت: خوب بچه راست می گه دیگه. ...
24 دی 1391

فرهنگ لغات امیرحسین

هلولا : هیولا               پوراااا: هورااا     دلتون برام تنگ میشه: دلم براتون تنگ میشه خاله رخیه: خاله رقیه       ولاشک: لواشک                  امتمان : امتحان آه پیمایی: راه پیمایی        مینی موس : مینی بوس           مردما : آدما لکک: لگد                   خوددار: خودکار   &nb...
17 دی 1391

دلتنگی...

شیرین نباتم، امیرحسین   بعضی وقتها مامانی، دلم خیلی می گیره، خسته می شوم از روزهای تکراری ... از ثانیه هایی که مدام تکرار می شوند... تکرار ...تکرار... هر چند هر روز من، با شما شیرین می شود، اما نمی دانم شده بارها و بارها از دیوارهای خوابگاه، از هوای دلگیر تهران ...حتی از شاخه های درختی که به زور خودش را چسبانده به شیشه پنجره ...خسته می شوم ... حتی صدای نوک زدن های یا کریم به پشت پنجره خوشحالم نمی کند... من هر روز دلتنگی ام را در در و دیوار دود گرفته اینجا می سابم، تا بلکه تکرارثانیه ها پیرم نکند... نمی دانم چرا امروز من ... عزیزکم مرا ببخش، من مادر مهربانی نبوده ام. بارها شده نگاه غضب ناکم را به پیشواز نگاه پر شورت آورده ام ... ...
17 دی 1391

بابا مگه می خوای کجا بری هااان؟!

امیرحسین این منم، این باباست که پرهاشو باز کرده، این کوچولوی خوشگل هم شمایی.   امیرحسین : مامان، بابا چرا پرهاشو باز کرده... مگه کجا می خواد بره؟؟ می خواد از پیش ما بره؟؟؟ من : نه عزیزم، بابا پرهاشو باز کرده تا مواظب ما باشه. امیرحسین رو به باباش: بابا چرا پرهاتو باز کردی، می خوای کجا بری، هاااااااان ؟؟!! بابا  : کی گفته من می خوام برم؟؟ من  جایی نمی رم ... نه بابایی من مواظب شما هستم. امیرحسین : بابا اگه بخوای از پیش ما بری، تنهامون بذاری من بالهاتو می شکنم دیگه نتونی ما رو تنها بذاری. من:   ...
17 دی 1391

قم - حرم حضرت معصومه (س)

امیرحسین ١٥ دی ماه سال٩٠ با خاله معصومه اینا رفته بودیم قم. خیلی شلوغ میکردید.  نه نه و عمه اینا هم اومده بودند. هوا سرد بود. بعد رفتیم جمکران. خیلی خوش گذشت.   ...
15 دی 1391