امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 3 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

این چیه؟!

اگه گفتین این چیه؟؟!! امیرحسین جونم، توی این عکس خیلی شبیه بابا شدی... مامان بیا ازم عکس بگیر بذار توی ولگاگم... خاله زینب بگه ااااا این چیه؟ بعدش ببینه این امیرحسینه... ...
21 اسفند 1391

شیطان بالام آغلاما...

چند روز پیش بابا امیرحسین رو برد آرایشگاه، موهاشو کوتاه کنند. به زور راضی اش کرده بودیم. آرایشگر یه تخته روی دسته صندلی گذاشت و امیرحسین رو نشوند روش تا بلندتر بشه و کار خودش راحت تر... . امیرحسین دلش نمی خواست روی تخته بشینه...هر دوشون لج کرده بودند. آرایشگر می گفت باید روی تخته بشینه... آدم مزخرف... می خواست لج بچه رو در بیاره. سه بار راضی اش کردیم روی تخته بشینه ولی خوب امیرحسین می ترسید بیفته. آخرش هم قبول نکرد موهاشو کوتاه کنه. اشکهای امیرحسین اعصابمو خرد کرده بود. قول اسباب بازی بهش داده بودم. ولی بازم قبول نکرد... دلش قرص بود خاله زینب براش می خره. این دفعه من با بدجنسی گفتم، دیگه نمی ذارم خاله برات اسباب بازی بخره.. .تا او...
10 اسفند 1391

خواب ناز ...

  خسته خسته بود... ولی دلش باز هم بازی می خواست... بابا بریم سالن ورزشی... بابا؟! بریم دیگه... بریم ؟!... بابا هم ازش خواهش می کرد صبر کن اخبار تموم بشه بریم. کنار بابا دراز کشیده بود ... بازم می گفت: بریم سالن ورزشی دیگه... همینو داشت می گفت که دیدیم خوابش برد. چقدر بابا دلش سوخت... یه کم خوابید با هم رفتند سالن ورزشی. می بوسمت ورزشکار بالام.   این هم یه خواب نازدیگه   ...
3 اسفند 1391

فتیله پیچ...

ایران... ایران... کشتی رو که امروز از تلویزیون نشون می داد ما هم پخش زنده کشتی رو در استادیوم خونمون داشتیم که به دلایل بووووووووق... و خشن بودن این بازی تشریف ببرید ادامه مطلب... ...
3 اسفند 1391

ماماااااان ...؟!

مامان می دونی من همه رو چند تا دوست دارم؟!... انگشت های قشنگش رو باز می کنه و ده تا رو نشون می ده... من همه رو ده تا دوست دارم. یادم میاد من هم همه رو اندازه ده تا دوست داشتم و یا به اندازه یک بغل احساس. مامان توی هیئت آقاها لباسشون رو در آورده بودند و حسین حسین می گفتند... شلبارشون رو در نیاورده بودند آآآ ... خانوم ها هم لباسشون رو در آورده بودند؟! شلوغ کرده دعوامون شده ... می گه : من الان دیگه با بابام در امانم... در امان... مامان من چای عسل می خوام چرا طولش می دی؟! موقع شام که میشه باید بدوام دنبالش تا یه لقمه بخوره. بعضی مواقع هم نمی خوره. حالاااا ... موقع خواب که میشه می گه ماماااان؟ چرا شب من گشنم میشه؟! من گشنم...
3 اسفند 1391

آقای سر آشپز

من وسایل آشپزی می خوام. من می خوام آشپز بازی کنم. همش کفگیر ملاقه مون وسط اتاق پخش بود تا اینکه مامان برای امیرحسین وسایل آشپزی گرفت. وقتی داشتیم می خریدیم آقای فروشنده به امیرحسین می گفت: مگه تو دختری؟؟ امیرحسین گفت: نه... من می خوام آشپزی کنم. الان دیگه قربونش برم... امیرحسین برای ما آشپزی می کنه. و به زور می گه حاضر شده بیا بخور... بیچاره بابا وقتی خواب بود قابلمه اش رو به زور چسبونده بود دهن بابا و می گفت: بیا بخور می خوااای از گشنه ای بمیری... ...
3 اسفند 1391

مادرانه

بعضی وقت ها که از همه جا خسته ای چقدر می چسبه، اون بوسه هایی که بر دستهایمان می زنی. احساس غرور می کنم. مادری می شوم شاد شاد ... پر از محبت... انگار دریای محبت است پسرم. شیطنت هایت را باور نمی کنم وقتی مهمانی می آید یا مهمان کسی می شویم ... وقتی هوای دود گرفته شهر دلم را تیره کرده... شیرین نبات حرفهایت خنده بر لبانم می نشاند و زنگار دلم را می روبد. بهار احساسم می شکفد و من دوباره می بوسمت. چشم انتظار روزهایی هستم که این دو گیلاس شیرین زندگی ام دست هایم را بگیرند و مرا به باور  بلند رویاهای قشنگ همیشه ام ببرند... کاش این خواب شیرینم زود زود برایم تعبیر شود.   باور می کنی یا نه؟!... ولی من هر روز عاشق تر می شوم. ...
3 اسفند 1391