گاهی وقت ها مادری می شوم فراموش کار... یادم می رود خاطرات قشنگ... توی دفتر نوشته بودم تا... ولی یادم رفته اون دفتر کجاست؟؟!! روز دوم فروردین مرند بودیم امیرحسین با باباش رفته بودند پارک. چهارم فروردین بود ما زود برگشتیم خوابگاه. هیچ بچه ای توی حیاط نبود، امیرحسین دلش گرفته بود ... از من خواست تا براش فرفره درست کنم. تا ببریم حیاط... با هم فرفرک هاشو بردیم حیاط... بازی می کرد تنهایی. کمی فوتبال بازی کردیم... من و امیرحسین... بعد چوبی رو از زمین برداشت و سوارش شد می رفت پایین و برمی گشت. کارگری که بالای ساختمان ارتش کار می کرد حالش بد شده بود و ... صداش همه جا پیچیده بود و ما خسته تر از قب...