امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 2 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 27 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

کوثر مهربونم...

      نیم سال گذشت ... 6 ماه بهترین روزها رو با تو تجربه کردم. دختر مهربونم، کوثر عزیزم... با خنده هایت هر روز بهاری شده ام، وقتی که می خندی برق چشمانت قند توی دلم آب می کند، وقتی توی روروئک ات می خندی و دنبالم میای بدو... بدو ... جیغ می زنی و صدام می کنی بلند بلند... چه حس قشنگی به من دست میده، دیگه داره باورم میشه داری بزرگ میشی.    نمی دونی چقدر ذوق می کنم وقتی کفش دوزکی روی موهای نازت می بندم ... دخترم... من ... چه حس خوبی دارم با تو...   6 ماهگیت مبارک.       عکس های کوثر در ادامه مطلب... ورق بزنید لطفا... ...
14 مهر 1392

من با شما آرومم...

چقدر معجزه می کنه حس مادر و فرزندی... وقتی یواش یواش نزدیکت میشه و آروم دست مامانی که خودش رو به خواب زده تا شیطون بلای نازش بخوابه، رو می گیره و می بوسه، وااااااای... و لبریزت می کنه وقتی میگه مامان قربونت بشم... سنگ هم باشی آب می شی. روحت دوباره زنده میشه بس که شیرین زبونه پسرم.   وقتی همه چیز مثل قبل میشه... آروم آروم ... و احساس مادرانه ات متلاطم نیست ... این بار از موجای کوچیک هم لذت می بری... و باز لذت می بری از این همه تکرار... و توبه می کنی از این که چرا این همه تکراررررر... تو را آشفته کرده بود و دوباره می گی خدایاااااا سپاس. وقتی کنجد کوچولوی من باز هم می خنده و با خنده های قشنگش همه اخم...
12 مهر 1392

یادم بمونه...

یک تا 2 سال حدود 18 ماهگی کودک درمی‌یابد که چند تایید اجتماعی وجود دارد. حالا وقت آن است که به کودک کمک کنید درباره احساسات و نگرانی‌های دیگران فکر کند.   سلام و خداحافظی را یاد دهید قبل از آنکه شروع به صحبت کند به او بیاموزید با دست سلام و خداحافظی کند. این اولین قدم در آموزش معاشرت با دیگران است. یک کار دیگر این است که هر روز صبح به او «صبح به خیر» بگویید.  مادامی که در حال خوردن هستید بنشینید به جای این‌که به کودک اجازه دهید کل خانه را با میوه‌‌ای که آبش همین‌جور می‌چکد قدم بزند به او یاد دهید تا زمانی که در حال خوردن است در صندلی‌اش بنشیند. در این سن کودکا...
7 مهر 1392

من و تو آبمون تو یه جوب نمیره...

چقدر آدم عاجز می مونه وقتی از همه چی خسته میشه... از شیطنت های ناتمام امیرحسین... گریه های بی امان کوثرم... اووووه قل قل همیشه ظرفشویی... صدای انکر الاصوات کارگرهای ارتش و دستگاه هاشون صبح زود، نصف شب... و باغ بهشتی که خانه ام را به گند کشیده چندین سال... از بی خوابی... می دونی اصلا گاهی دلم نمی خواد بهشت زیر پایم باشه... یعنی البته  شایدم دیگه نیست. برای آروم کردن امیرحسین دیگه حتی روی گشاده هم تاثیری نداره. نشان دادن فلفل و تهدید به زدن و قهر کردن... وحتی ... نمی دونم به چه زبونی بگم ساکت باش... آروم باش. دست بچه کنده میشه... آی نکن... می افته... توپو نزن ... نرو بالای کتابخونه... بیا پااااااایین می افتی امیرررررحسین.....
6 مهر 1392

سیب گلابم روزت مبارک.

لذت داشتن یه دختر رو اون وقتی حس می کنی که بهت آروم  نگاه نگاه کنه به روش بخندی و با ناااااز برات عشوه بیاد و بخنده ... نم نم ... ریز ریز... اون وقته که توی دلت قند آب میشه و دلت میخواد بچلونیش و این خوشمزه رو بخوری حسااااابی.   یعنی اون روزی میاد که کوثر برای دل تنگ مامانش...  نه ... یعنی اون روزی میاد که کوثرم جای خالی همه رو پر کنه... همه اون نداشته هام ... دوست داشتن هام... باورای خاک خورده ام رو دخترم گردگیری کنه و امیرحسین یه آبی دستم بده و جگرم از خنکای اون حااااال بیاد و دوباره بشم مامان مهربون خوش خنده... مامان تنها نباشم، دستمو بگیره و بگه مامان اصلا بلند شو ببرمت پارک ... ببرمت پیش یه عالمه ...
18 شهريور 1392

تکرار لحظه با شکوه مادر بودن...

وقتی خدا بی منت، این همه لطف به من می کنه... چقدر من روسیاهم و بنده ای ناسپاس. روزهای شیرین من کنار جگر گوشه هایم لحظه هایی است که باید برای لحظه لحظه اش سجده شکر به جا آورم. من این همه لطف را نمی بینم و این همه دلتنگی لحظه هایم را خط کشیده است... امروز برایم تلنگری بود وقتی که روز شمار بالای وبلاگ پسرم نوشته بود، امیرحسین جان ٤ سال، ٤ ماه، ٤ روز، ٤ ساعت، ٤ دقیقه و ٤ ثانیه با من زندگی کرده، منهای اون لحظه هایی که جز وجودم بوده و با من نفس کشیده... امروز این لحظه های باشکوه مادر بودنم دوست داشتنی تر شده است و این بار با تکرار لحظه ها... امیرحسین، عزیز دلم هر چند مادری مهربان برایت نباشم... ولی پسرم خیلی د...
13 شهريور 1392