امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 2 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 27 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

یه روز خوب...

وقتی هوا عالی باشه و حوصله بیرون رفتن داشته باشی بعد دو ماه و اندی... چقدر می چسبه پیک نیک وقتی کوثر مهربونت شیرین تر از هر روز، روز آرومی داشته باشه و امیرحسین قند عسل... اونوقته که من هم می شم مهربون.  برای دیدن بقیه عکس ها ادامه مطلب ... چیه مامانی خوابت میاد؟؟ حالا لالا کن عزیزم... امیرحسین بخند مامانی... وااای... عاشق این عکس امیرحسینم. قیافه اش خیلی مردونه شده. ...
25 خرداد 1392

عروسک دو ماهه من

  لالایی مادر لالااااایی... لالایی مادر لالااااایی... لالایی کوثر لالاااااایی... وقتی خسته می شوم از بی خوابی، وقتی به تنگ میام از دلتنگی، وقتی درد وجودم رو می گیره و زار میزنم از خستگی... یه چیزی توی دلم میگه، چی شده مادر؟ یادت رفته اون احساس قشنگ مادرانه؟! ببین چقدر زود می گذره ... انگار همین دیروز بود که برای اولین بار دستهای دردانه کوثرم و پیشانی گل پسرم رو بوسیدم... این روزای قشنگ وقتی تموم بشه، دلتنگ این روزها میشی... کاش تمومی نداشت این همه مادرانگی... وقتی  کودک معصومت توی بغل تو آرام می شود و چنگ می زنه به لباست تا خودش را در پناه تو بداند، التماسش برای اینکه باز برای چندی...
20 خرداد 1392

شیطون بلای مهربون

کاش کسی دلم را بند می زد به جایی... نشانم می داد که تو برای همه عمر بند اینجایی. انگار همه جای دنیا که باشم تکه ای گم شده دارم، کسی هست که باز هم دلم برایش تنگ شود. انگار من، اسپند روی آتیشم... آن وقت من بی آنکه بخواهم بی تاب می شوم. مامان من رو ببخش.   چند وقتی بود خونه آنا بودیم. امیرحسین توی کوچه با بچه ها بازی می کرد. از صبح تا شب... شب دیگه به زور می آوردیمش خونه. خوب خوب غذا می خورد، شب زود می خوابید و سحرخیز شده بود. عصر ها هم وقتی خسته می شد در اتاق رو می بست و می گفت من میرم بخوابم. خیلی خوشحال بود. اسکوترش رو هم برده بودیم با سینا پسر همسایه بازی می کردند. پاهاش زخم شده بود و درد می کرد ولی به روی خودش نمی آورد....
8 خرداد 1392

دخترم یک ماهگیت مبارک.

دخترم واقعا فرشته است، با نگاه نازش دلبری می کند، خنده های توی خوابش، قند توی دلم آب می کند. دلم می خواهد هر روز، عطر بهشت را از تنش بو کنم. این معصوم کوچک، هنوز نیامده دل بابا را برده است... آن وقت است که من مادری می شوم حسود... خنده های قاه قاه بابا وقتی که کوثرم توی خواب می خندد، ذوقی که می کند... انگار اولین بارش است که صاحب کودکی شده است.  من چقدر بزرگ شده ام. وقتی حمام می برمش، وقتی شیرش می دهم، لباسش را عوض می کنم... وقتی نگاهش می کنم ونوازشش می کنم... هنوز باورم نمی شود. نگاهم به آینه که می افتد، دستم را به صورتم می کشم، خدااای من این منم؟؟!! وقتی امیرحسین مامان صدایم می کند، هنوز باورم نش...
14 ارديبهشت 1392

تولد امیرحسین

روز تولد امیرحسین بابا امتحان داشت، پسرم خیلی دلش جشن تالاگوگ (تولد) می خواست. نمی گذاشت اون تزیین هایی که با بابا برای تولد نی نی زده بودند رو باز کنم. می گفت: برای تالاگوگ من نگه دار، همه برام کادو بیارند، بازشون کنم... بالا پایین می پرید و می گفت: بعد بگیم ، تالاگوگ مبارک، مبارک...  دلم نیومد امسال براش تولد نگیرم. با اینکه خیلی خسته بودم، روز بعدش تا ساعت ٦ صبح یه قابلمه بزرگ دلمه پیچیدم. بعد سالاد الویه با عمه درست کردیم... ژله... بابا هم اومدنی کیک و شمع و میوه گرفته بود. خواهر عمو صفدر از باکو برامون شیرینی فرستاده بود، باقالا... خیلی خوشمزه بود. دایی رضا با خانواده اش و عمه راضیه اینا و خاله معصومه و بچه...
12 ارديبهشت 1392