کلوچه خوشمزه...
انگار همین دیروز بود کوچولوی مهربون من دستش رو گذاشته بود توی دستم. انگار دنیا رو به من داده بودند... خدای بزرگ همه زیبایی ها رو جمع کرده و یه کوثر به من داده بود تا از دیدنش، بوسیدنش سیر نشوم... به دل نگیر پسرم... ولی دختر یه چیز دیگه است... دختر که نباشه... چقدر غریبه مادر... چقدر خیره شده بودم به لباس های گل منگولی چین چینشون به گیسای بافته و تاب دادشون، گل سرهای خوشگلشون ... قربونش برم پاهاش رو بلند می کنه و با دستهاش می گیره. می خنده بلند بلند... چقدر هم زود قلقلکش میاد وقتی می خوای ببوسیش خودشو جمع می کنه و ریز می خنده. اون وقته که شیطنت من و بابا گل می کنه... تا با خنده های شیرینش ... وقتی داداش بالا پای...