امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 2 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 27 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

نقاشی امیرحسین

 ا ین نقاشی امیرحسین برای دهه فجره. البته من یه کوچولو پررنگش کردم. من هم اونو به شبکه پویا فرستادم. راستی امیرحسین مسابقه نقاشی نمازخونه خوابگاه هم می خواد شرکت کنه. الهی من قربونت بشم نقاش کوچولوی من. دلم می خواست همه نقاشی های امیرحسین رو اینجا بیارم ولی بعضی هاشون رو کوثر پاره کرده... آخی عزیزم ... وقتی من ناراحت میشم میگم واااای کوثر چرا پارشون کردی؟؟ امیرحسین برمی گرده بهم میگه با صدای مردونه، ولش کن بذار پاره کنه ... خوب خواهرمه.   بعدا نوشت: یادم میاد تا چند وقت پیش از ترسمون به کامپیوتر دست هم نمی زدیم که مبادا همه اطلاعاتش بپره. اما خیلی چیزها عمرشون کمه و نمیشه باور کرد که دیگه اون روزها گذشت و این ...
15 بهمن 1392

تو بخندی همه چی خوبه بخند...

زیبا ترین لحظه ها برای من همین خنده های همیشه توست . قربون اون چشمات بشم که وقتی  دادا اشکتو در میاره بازم براش می خندی . وقتی خواب امونتو بریده بازم دادا می گی .به شکلک های دادا می خندی و دلت می خواد هر کاری اون انجام میده تو هم همراهش باشی و برات مهم نیست، این وسط دست و پات کشیده بشه و یه کوچولو دردت بیاد. دادا همیشه مواظبته و وقتی عصبانیه و قهر می کنه، بلند اعلام می کنه من با همتون قهرم ، با کوثر قهر نیستم.  عزیزای من خیلی دوستون دارم. ماشین بازی و یوری بازی تون خیلی قشنگه... وقتی می بینم امیرحسین تو رو هم بازی می ده و وقتی  بچه ای بازیت نمی ده امیرحسین قد می کشه دست به سینه هواتو داره و میگه نه بازیش ب...
13 بهمن 1392

من نا مهربان شده ام .

چقدر دلم تنگ شده برای روزهایی که من و امیرحسین لحظه های نابی کنار هم داشتیم همه چیز شیرین بود ، حرف زدنش، سر و صدا کردنش ... انگار همیشه منتظر بودم سکوت رو بشکنه و منو پر کنه از لحظه های مادرانگی... لحظه هایی که مامان صدا کردنش رو  هزار بار بله بگویم ، بالا و پایین پریدنش ... راستی ... حتی جیغ زدنش برایم شیرین بود . هر روز کلماتش رو می شمردم ، حتی از اشتباه گفتنش ذوق می کردم . هر روز هر روز برایم خاطره بود، نه که الان نباشد... هست ولی من ، مدت هاست نامهربان شده ام. دلم برای امیرحسین تنگ شده ... انگار دور شده ام ... بین من و آن همه دوست داشتن، بوسه های مکرر، آن همه لذت... علاقه و ... هر چند&nb...
15 دی 1392

نمکدون مامان

لحظه لحظه عمرم باید خدا را شاکر باشم ،خدای مهربانی که این همه لطف به من داشته و بهترین ها را برایم خواسته است. امروز وقتی کوثر م داشت به طرفم می آمد و امیرحسین از سر و کول علی بالا می رفت ... وقتی لذت داشتن این همه خوشبختی را چشیدم ... اینکه من کودکم راه می رود ، می بیند ، صدایم را می شنود ... و حتی شیطنت می کند ... همه اینها نعمتی است که گاهی فراموش می کنیم شاکرش باشیم. خدایا به خاطر این همه مهربانی ات سپاس. امیرحسین، نمکدون خوشگلم... من چقدر خوشبختم که هر روز قد کشیدن و بزرگ شدنت را به تماشا نشسته ام. روزها خیلی زود می گذرند و روزی همه این ها انگار خوابی می شود ملس... با تمام شیطنت ها و مهربانی هایش ... ...
5 آذر 1392

دخترم...شکولاتم...

چقدر دلم تنگ شده بود تا دوباره احساس قشنگ مادر بودن رو دستی روش بکشم و از غبار دلتنگی جداش کنم و قاب تازه ای براش بگیرم ، رنگ رنگ ... زیبا و قشنگ ... چند وقتی دور بودم از تکرار مادرانه هایم ، ولی دخترم ... گاهی این دور بودن ، تلنگری است ، تا دوباره همه این لحظه های قشنگ رو قدر بدانم ، هر چند هیچ کس سراغی از تو نگیرد و دلواپس نبودنت نباشد... باکی نیست تا بوده همین بوده مادر... گاهی این دور شدنها تو را می سازد باور کن ... گاهی می شد خمار آن لحظه هایی می شدم که تکرار می شد ... هر روز ... هر روز... دلم برای همه این تکرارها تنگ شده بود، وقتی حضورت به تکرار، برای کسانی ملال آور می شود ... دلت...
1 آذر 1392

امیرحسین و باب اسفنجی

- مامان اگه شیشه تل وی یزون، رو بشکنم باب اسفنجی، واقعی میشه؟ - اوووه نه مامانی ... - پس چه جوری واقعی میشه؟ - اونا کارتون هستند، فیلم اند امیرحسین. - مامان اگه برم تل وی یزون، هباس باب اسفنجی هم بپوشم می گم ، من خودم باب اسفنجی ام... هباسشو پوشیدم. یاد اون روزی افتادم وقتی که بچه بودم تلویزیون سیاه سفید خونه پدربزرگم گوشه صفحه اش شکسته بود. وقتی خانم رضایی مجری برنامه کودک داشت صحبت می کرد، می خواستم دستمو ببرم تو تلویزیون و یا پرین رو با دستم بگیرم... آخی یادش بخیر... این شد که من با باب اسفنجی که برای امیرحسین گرفته بودم، عکس گرفتم ولی پاتریکو نمی دونم چیکارش کرده ب...
15 مهر 1392

دوست داداش

حسن پسر همسایمونه. بعضی وقتها می اومد با امیرحسین بازی می کرد ولی چند وقته رابطه شون شکر آبه. چند بار که مهمون داشتیم حسن هم اومده و با ما شام خورده... یه داداش کوچولو و یه خواهر 7 ماهه هم داره. برادرش حسین بعضی وقت ها بدون یا الله میاد خونمون و درو باز می کنه و میاد تو... دلمون هررری می ریزه. چند باری هم از حموم فرار می کنه و یهو میاد تو سالن... خیلی با نمکند. مامانش فردوس خانوم متولد سال 67 هستش، اهل نیجریه هستند. یه روز که مهمون داشتیم و حسن خونه ما بود، باباش اومده بود دنبالش، بچه ها همشون یواش یواش جیم شدند. حسن تکون نمی خورد. بعد دیدیم بابای امیرحسین داره به زور بچه های مهمونمون رو میاره توی خونه.....
14 مهر 1392