امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 3 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

همیشه مهربان...

چقدر واهمه دارم از روزهایی که نباشی ... من باشم و سایه ای خمیده و خاطره های دور ... چقدر نذر روزهایی می کردم که وقتی صبح بیدار شدم تو نفس بکشی ... و چقدر صلوات نذر ماندنت کرده بودم... شب که می شد هزار بار التماس می کردم خدایا مبادا... ولی آن روز رسیده بود... وقتی مرور می کنم هر روز... هر روز مهربانی هایت را... باورم نمی شود ... وقتی به خواب می دیدمت انگار توی خواب می دانستم که خواب می بینم نمی خواستم این لحظه های قشنگ تمام شود و من چشمانم را باز کنم و باز هم یتیم بابایم باشم و ... گریه می کنم ... واااای چقدر دلم برای مادرم تنگ شده ... مهربان و ... و باز هم مهربان... دلم برای مادرم تنگ شده ...  الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجه...
25 اسفند 1392

بلند شو ... بیا دخترم...

وقتی مادر باشی، همه لحظه لحظه ها رو لذت میبری، شیرینی اش هیچ وقت دلت را نمی زنه ... و این همه خوشبختی دلت رو می بره و تو ... مادر ... باید یادت باشه شکرگزار باشی از دریای رحمتی که همیشه به تو سخاوتمندانه بخشیده است .  انگار همین دیروز بود دست های کوچولوشو بوسیدم از دیدنش دلم ضعف رفت... امروز کوثرم با دندان کوچکش همه چیز را گاز می زنه... روی پاهای کوچولوش می ایسته... وقتی قدم بر می دارد نه تنها من ، بابا و امیرحسین هم قدم های کوچکت را که می لرزه می شماریم بلند بلند ... یک... دو ...سه ... واااای افتاد... بلند شو بیا دخترم... و باز دوباره ... این بار لذت راه رفتن ... زمین خوردن هایش را ندید می گیره و بلند میشه و باز با پاهای لرزا...
7 اسفند 1392

اولین دندون

پنجشنبه توی نمازخونه جشن انقلاب بود، داشتند به بچه هایی که تو مسابقه نقاشی شرکت کرده بودند جایزه می دادند به نقاشی امیرحسین هم جایزه دادند. برای کوثر هم یه بادکنک دادند . خیلی ساکت بود آروم توی بغلم همه جا رو نگاه می کرد. یه دفعه بادکنک ترکید ... هنوز ساکت بود... ترسیده بود، یهو زد زیر گریه. آروم نمی شد... برش گردوندم تا آرومش کنم. یه دفعه دیدم عزیزم دندونش یه کوچولو سفیدیش زده بیرون. خیلی ذوق کردم . دخترم داره دندون در میاره... بزرگ شده عروسکم. یادمه امیرحسین اولین دندونش رو یازده ماهگی در آورد درست 8 فروردین 89. کوثر هم 17 بهمن ماه 92 اولین دندونش رو درآورد. از بغلم پایین نمیاد همش دوست داره بغلم باشه. پاهاشم به پوشک حساسیت پیدا کرده...
21 بهمن 1392

نقاشی امیرحسین

 ا ین نقاشی امیرحسین برای دهه فجره. البته من یه کوچولو پررنگش کردم. من هم اونو به شبکه پویا فرستادم. راستی امیرحسین مسابقه نقاشی نمازخونه خوابگاه هم می خواد شرکت کنه. الهی من قربونت بشم نقاش کوچولوی من. دلم می خواست همه نقاشی های امیرحسین رو اینجا بیارم ولی بعضی هاشون رو کوثر پاره کرده... آخی عزیزم ... وقتی من ناراحت میشم میگم واااای کوثر چرا پارشون کردی؟؟ امیرحسین برمی گرده بهم میگه با صدای مردونه، ولش کن بذار پاره کنه ... خوب خواهرمه.   بعدا نوشت: یادم میاد تا چند وقت پیش از ترسمون به کامپیوتر دست هم نمی زدیم که مبادا همه اطلاعاتش بپره. اما خیلی چیزها عمرشون کمه و نمیشه باور کرد که دیگه اون روزها گذشت و این ...
15 بهمن 1392

تو بخندی همه چی خوبه بخند...

زیبا ترین لحظه ها برای من همین خنده های همیشه توست . قربون اون چشمات بشم که وقتی  دادا اشکتو در میاره بازم براش می خندی . وقتی خواب امونتو بریده بازم دادا می گی .به شکلک های دادا می خندی و دلت می خواد هر کاری اون انجام میده تو هم همراهش باشی و برات مهم نیست، این وسط دست و پات کشیده بشه و یه کوچولو دردت بیاد. دادا همیشه مواظبته و وقتی عصبانیه و قهر می کنه، بلند اعلام می کنه من با همتون قهرم ، با کوثر قهر نیستم.  عزیزای من خیلی دوستون دارم. ماشین بازی و یوری بازی تون خیلی قشنگه... وقتی می بینم امیرحسین تو رو هم بازی می ده و وقتی  بچه ای بازیت نمی ده امیرحسین قد می کشه دست به سینه هواتو داره و میگه نه بازیش ب...
13 بهمن 1392

من نا مهربان شده ام .

چقدر دلم تنگ شده برای روزهایی که من و امیرحسین لحظه های نابی کنار هم داشتیم همه چیز شیرین بود ، حرف زدنش، سر و صدا کردنش ... انگار همیشه منتظر بودم سکوت رو بشکنه و منو پر کنه از لحظه های مادرانگی... لحظه هایی که مامان صدا کردنش رو  هزار بار بله بگویم ، بالا و پایین پریدنش ... راستی ... حتی جیغ زدنش برایم شیرین بود . هر روز کلماتش رو می شمردم ، حتی از اشتباه گفتنش ذوق می کردم . هر روز هر روز برایم خاطره بود، نه که الان نباشد... هست ولی من ، مدت هاست نامهربان شده ام. دلم برای امیرحسین تنگ شده ... انگار دور شده ام ... بین من و آن همه دوست داشتن، بوسه های مکرر، آن همه لذت... علاقه و ... هر چند&nb...
15 دی 1392

نمکدون مامان

لحظه لحظه عمرم باید خدا را شاکر باشم ،خدای مهربانی که این همه لطف به من داشته و بهترین ها را برایم خواسته است. امروز وقتی کوثر م داشت به طرفم می آمد و امیرحسین از سر و کول علی بالا می رفت ... وقتی لذت داشتن این همه خوشبختی را چشیدم ... اینکه من کودکم راه می رود ، می بیند ، صدایم را می شنود ... و حتی شیطنت می کند ... همه اینها نعمتی است که گاهی فراموش می کنیم شاکرش باشیم. خدایا به خاطر این همه مهربانی ات سپاس. امیرحسین، نمکدون خوشگلم... من چقدر خوشبختم که هر روز قد کشیدن و بزرگ شدنت را به تماشا نشسته ام. روزها خیلی زود می گذرند و روزی همه این ها انگار خوابی می شود ملس... با تمام شیطنت ها و مهربانی هایش ... ...
5 آذر 1392

دخترم...شکولاتم...

چقدر دلم تنگ شده بود تا دوباره احساس قشنگ مادر بودن رو دستی روش بکشم و از غبار دلتنگی جداش کنم و قاب تازه ای براش بگیرم ، رنگ رنگ ... زیبا و قشنگ ... چند وقتی دور بودم از تکرار مادرانه هایم ، ولی دخترم ... گاهی این دور بودن ، تلنگری است ، تا دوباره همه این لحظه های قشنگ رو قدر بدانم ، هر چند هیچ کس سراغی از تو نگیرد و دلواپس نبودنت نباشد... باکی نیست تا بوده همین بوده مادر... گاهی این دور شدنها تو را می سازد باور کن ... گاهی می شد خمار آن لحظه هایی می شدم که تکرار می شد ... هر روز ... هر روز... دلم برای همه این تکرارها تنگ شده بود، وقتی حضورت به تکرار، برای کسانی ملال آور می شود ... دلت...
1 آذر 1392

امیرحسین و باب اسفنجی

- مامان اگه شیشه تل وی یزون، رو بشکنم باب اسفنجی، واقعی میشه؟ - اوووه نه مامانی ... - پس چه جوری واقعی میشه؟ - اونا کارتون هستند، فیلم اند امیرحسین. - مامان اگه برم تل وی یزون، هباس باب اسفنجی هم بپوشم می گم ، من خودم باب اسفنجی ام... هباسشو پوشیدم. یاد اون روزی افتادم وقتی که بچه بودم تلویزیون سیاه سفید خونه پدربزرگم گوشه صفحه اش شکسته بود. وقتی خانم رضایی مجری برنامه کودک داشت صحبت می کرد، می خواستم دستمو ببرم تو تلویزیون و یا پرین رو با دستم بگیرم... آخی یادش بخیر... این شد که من با باب اسفنجی که برای امیرحسین گرفته بودم، عکس گرفتم ولی پاتریکو نمی دونم چیکارش کرده ب...
15 مهر 1392